در کدام یک از حالت های زیر احساس آرامش و شادی به شما دست می دهد؟

آمار مطالب

کل مطالب : 68
کل نظرات : 7

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 11
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 355
بازدید سال : 1000
بازدید کلی : 5417

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان azarhonarmand و آدرس azarhana.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)


تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 14 ارديبهشت 1399
نظرات

 

دلنوشته با برگردان انگلیسی

خدایا !

سپاس از نور و زندگی!

ای آفریدگار گرانقدر! من سپاسگزارم که مانند دیگر مخلوقات تو، شایسته ی آفرینش بودم و به لطف و موهبت فراوان تو، رشد کرده، نطق کرده، دیده گشوده و هستی خود را درک کرده ام!                                               

آفریدگارا!

هرچه سپاس گذاری کنم، باز هم کم است. زندگی را دوست دارم. چون اگر لایقش نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق، خندیدن، گریه کردن، بخشیدن و بخشیده شدن نبودم، هرگز آفریده نمی شدم. اگر لایق دم و باز دم نبودم، هرگز آفریده نمی شدم و اگر لایق قدم زدن و لذت بردن در جنگل های بی نظیر تو نبودم، هرگز به سوی آن کشیده نمی شدم.                 

پس این وظیفه ی من است که از هستی و روح و انرژی خود لذت ببرم و هر آن چیز لیاقت من است را به دست آورم و تا عمر دارم از رحمات تو در این جهان استفاده کنم!    

!God

!Thank you for light and life

!Great god

Thank you for my creation like the other created and it was your blessing for my growing, speaking, opening eyes and understanding

I know it is so few whatever I thank

I love the life! Because if I didn’t deserve for it, I had never been created! If I didn’t deserve for laughing, crying, forgiving and be forgived, I had never been created. If I didn’t deserve for inhale and exhale, I had never been created and if I didn’t deserve for walking and enjoying in your unique jungles, I had never been fascinated by them

So it is my duty to enjoy of my life, soul and energy and earn whatever is mydeserving and use your mercy until I survive

 

The end

تعداد بازدید از این مطلب: 807
|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 11 اسفند 1398
نظرات

 

  پروانه شدن باید!!!!!!!!!!!

 

  در شهر چراغی بود، گویی همه در خواب اند

   این معرکه اندیشان، بی سایه و مهتاب اند.....

  

   تا چند در این پیله، 

   در تار تنیدن ها؟؟؟؟؟

 

   پروانه شدن باید، پروانه شدن باید....

   تا اوج پریدن ها ......

 

هنرمند ناشناس

تعداد بازدید از این مطلب: 568
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 22 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 414
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 21 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 417
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 20 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

تنها تر از تنها

 

تنهاتر از تنها شدم            آواره ی میدان شدم    

خود را زبونی ساخت         با اشک هم پیمان شدم   

    اما مرا تحقیر نیست        چون که هنوزم دیر نیست     

    

دو نفر دختر زیبا در یک پارکی، روی یک صندلی برگی شکل و در مقابل برکه ای نشسته بودند. صدای اردک ها از برکه می آمد. یکی از دختر ها سرش پایین و خیره به موبایلش بود. شال قرمز رنگ سرش بود. یکی سرش بالا بود و با لبخند، نفس هایی از ته دل می کشید. شال سرش نقره ای بود. سکوتی قشنگ در فضای پارک برقرار بود. بالاخره دختر خندان و خوشحال به حرف آمد و گفت:

- عصرتون بخیر! هوای قشنگیه!

دختر مقابل، همچنان در موبایلش بود:

- معمولی!   

- هر روز این وقت روز میاین پارک؟

- نه!

- به هر حال خوشحال شدم از دیدنتون!

دختر گوشی خودشو کنار گذاشت و سرش را با تعجب بالا گرفت و گفت:

- از دیدن من؟؟؟؟!!!!

- آره! مگه اشکالی داره؟

- خوبه که اینقدر خجسته ای! دل خوشی داری! خیلی وقته هیچی منو خوشحال نمی کنه. اونوقت تو با دیدن یک غریبه خوشحال میشی!

- خوب دوست عزیز، بستگی به نگاه تو به زندگی داره! من حتی از پریدن یک قورباغه هم خندم میگیره.

- خوبه که هیچ مشکلی تو زندگیت نداری! اگر جای من بودی، از پریدن اون قورباغه گریه ات می گرفت!

- وا! مگه تو چه مشکلی داری که به اون قورباغه ی بدبخت گیر میدی؟

- دختر جان! برو از زندگیت لذت ببر! همون بهتر که جای من نیستی. برو از فضای پارک لذت ببر. به هر حال، منم خوشحال شدم از دیدنت!

- ولی من الان فقط از صحبت با تو لذت می برم!

- میگم دلت خوشه! از صحبت با یک دختر دل مرده چه لذتی می بری؟

- کی گفته تو دل مرده ای؟ اگر دل مرده بودی، رژ لب قرمز به اون خوش رنگی نمیزدی! هاااااااااااااا؟

- عادت داری از روی ظاهر، همه رو قضاوت کنی؟

- نه! ولی خیلی مایلم کمکت کنم. هر مشکلی که داشته باشی!

- خدا هم نمی تونه کمکم کنه. اون وقت تو می خوای؟

- آخه من تو زندگیم خیلی مشکل ها داشتم که خدا کمکم کرد. منم فکر می کردم اگر کسی جای من بود، میمرد. ولی خوب همه جای خودشون بودن و از منم بدتر دغدغه داشتن. تازه فهمیدم اگر من جای اونا بودم میمردم.

- خانم بس کن ! تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟؟

- هزار بار!!!!!!!!!!!!!!!

- عاشق پسر چی؟

- یه بار سه سال پیش!

- خوب! پیش تو موند یا ترکت کرد؟

- ترکم کرد!

- حالت بد نشد؟

- خیلی کم!

دختر دل مرده، مکث کوتاهی کرد.

- یعنی چی خیلی کم؟

- یعنی خیلی کم دیگه! اون تصادف کرد و مرد. ولی خوب زمانی که باهاش بودم، قدر ثانیه های خوبمون رو دونستم!

- چییییییییییییی؟ تصادف کرد؟؟

- آره

- بعدش تو چیکار کردی؟

- زندگیم رو کردم دیگه!

- اون موقع بعد از مرگش چه حسی داشتی؟

- خیلی ناراحت شدم. ولی یادمه بهم گفته بود به من وابسته نشو! چون اصولا آدم ها تو زندگی چرخش می کنن! هیچکس پایدار نیست!

- الان حتی دلت هم تنگ نمیشه!

- چرا! خیلی دلم تنگ میشه! ولی سعی نمی کنم خودمو نابود کنم. اون دیگه مرده و رفته!

- تو به پدر و مادرت هم گفته بودی که دوستش داری؟ اونا پسره رو میشناختن؟

- من پدر و مادرم خیلی ساله مردن! وقتی 6 سالم بود فوت کردن!

- پس تو با کی زندگی کردی؟

- با عمو و زن عموم! خیلی پیر بودن!

- بودن؟؟
- آره اونا هم سه سال پیش، همون موقع هایی که محمد، دوستم، تصادف کرد و مرد، فوت کردن!

- چی شد رفتن؟!!!!!!!!!

- مریض بودن! جفتشون!

- الان تو تنها زندگی می کنی؟

- از نظر همه تنهام ولی خوب یک دنیا انرژی دارم! من با قلب و روح و جان زندگی می کنم. من فقط کسی کنارم نیست. ولی تنها نیستم!

- از این همه مرگ ناراحت نبودی؟

- چرا!!!!! هنوز هم ناراحتم. ولی خوب اونا که رفتن! من که زندم چرا زندگی نکنم؟

سپس مکثی کرد و گفت:

- ببین دختر خوب! نمی دونم باهات چیکار کرده! رفته یا مرده یا خیانت کرده . ولی اینو بدون تو الان از همه ی تنهاهای دنیا، تنها تری! خیلی ها از تو بد ترن. تو فقط داری به خودت فشار میاری که چرا بدبخت و تنهایی! در حالی که غصه ی تو، فقط خودتو نابود می کنه و مطمئن باش اون پسر هم، راحت زندگی می کنه و لحظه ای هم به تو فکر نمی کنه! پس بهتر نیست فاز غم برنداری؟                                             

سپس شماره ی خودشو نوشت و داد دست دختر و گفت:

- ببین! این شماره ی منه. من که هیچ وقت احساس تنهایی نمی کنم. ولی دوست دارم بعضی وقت ها با آدم ها زندگی کنم. اگر دوست داری فردا همین ساعت ها بیا پارک همو ببینیم! اسم من سارا هست!

سارا این رو گفت و از جا بلند شد و به آن سوی برکه رفت!

دختره افسرده به حرف های اون دختر خیلی فکر می کرد. شب که در رخت خوابش بود، به شماره ی سارا زنگ زد:

صدای مهربان سارا از پشت تلفن آمد:

- الوووووو

- من از رابطه ی خودم باهاش به پدر و مادرم چیزی نگفتم. خیلی خیلی تنهام. هیچکس در این دنیا منو درک نمی کنه. واقعا تو دلم پر از غمه. چیکار کنم؟؟؟ چرا خدا با من اینطوری می کنه؟

- چرا به پدر و مادرت چیزی نگفتی؟

- چون اونا من رو درک نمی کنن. همین الان گفتم هیچکس من رو درک نمی کنه! من خیلی تنهام!

- چرا فکر می کنی پدر و مادرت درکت نمی کنن؟ چرا همه ی جهان باید تو رو درک کنن که تنها نباشی؟ تنهایی از نظر تو یعنی چی؟ اصلا بزار من سوال کنم. مشکلات زندگی تو چیه؟؟؟

- اون به من می گفت خیییلی دوستم داره. ولی گذاشت رفت. مامان و بابام دائم بهم گیر میدن. باور کن اینقدر اعصابم خورده که دائم با دوستام دعوا می کنم. دیگه نمی دونم چیکار کنم!

- دختر خوب! من هنوز اسم تو رو نمی دونم!

- نیوشا!

- نیوشا جان! اینایی که تو گفتی هیچکدوم مشکل نیست. اون که رفته، دیگه رفته و برنمی گرده. مطمئن باش اگر با تو نموند، با دومی هم نمی مونه! پس نمی خواد ادای آدم های افسرده و حقیر رو در بیاری! پدر و مادرت هم اگر چیزی میگن به خاطر دختری میگن که با خون دل بزرگ کردن! تو نمی تونی ذهن پدر و مادر خودت رو تغییر بدی! فقط باید با سیاست و آرامش باهاشون صحبت کنی! من اگر جای تو بودم خودم رو از تنهایی در میاوردم.

- من که خیلی تنهام!

- من و تو جفتمون تنهاییم! با این تفاوت که تو همه چیز داری جز خدا و من هیچ چیز ندارم جز خدا ( برگرفته از سخن تاگور عزیز)

 

تعداد بازدید از این مطلب: 533
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

 

دل نوشته ی خونین

 

 

           در این آشوب بی پایان هستی    دگر باره کنم در عشق مستی                        

       کنم سینه ز عشقت پاره پاره    بسازم خون دل را راه چاره                       

               امید است، تو بفهمی گوهرم را  زبان قرمز این جوهرم را                                

        که چندین سال در عشقت بماندم     از اندیشیدنت غافل نماندم                      

   

   

قلم نازنینم!                                                                             
الان که دارم با تو صحبت می کنم، چندین سال از آن روز و آن رخداد تکان دهنده در زندگی من گذشته است. پس از آن همه ناکامی، ناگهان همه چیز بر وفق مراد و آرزوی من شد. خیلی سختی کشیدم. سال های عمرم گذشت! چه قدر اشک ریختم. اما در آخرین نفس هایم، کورسویی از نور امید در دل تاریکم درخشید و بالاخره، محبوب من حرف هایم را باور کرد. البته رک بگویم که هیچ وقت ناامید نمی شدم. ولی نمی دانم چرا روز های پیش از آن رخداد سرنوشت ساز، شعله های امید من، کم سو شده بودند! هیهات!!!!                                         
قلمم! جالب تر اینکه در اوج کم سویی، همان اتفاقی که سال ها آرزویش را داشتم برایم افتاد! هیچکس حرف مرا باور نمی کند. همیشه می گفتم که من عاشق و دلباخته ی دختری هستم که نظیرش فقط و فقط در رویاهای من پیدا می شود. همه به من می خندیدند و عشق واقعی مرا باور نمی کردند. حالا که به او رسیدم، راه و روش رسیدنم را کسی باور نمی کند. چرا انسان ها هیچ چیز را باور نمی کنند؟ چرا همه فکر می کنند علامه دهر هستند؟ قلمم! تو که باور می کنی؟ تو خودت آن شب شاهد همه چیز بودی. تو خودت شاهد بودی آن شب من چه غوغایی کردم و چگونه رویایم به حقیقت این جهان پیوند خورد!                                  
قلمم! نمی دونم این چه حسی هست! سال ها بود آرامش نداشتم. از هر راهی وارد می شدم تا دل محبوب خودم رو به دست بیاورم! جالب بود دلش به رحم نمی آمد! قلبش گرو کس دیگری هم نبود! چون در این صورت رودی از خون رقیب جاری می کردم. خدا را شکر که دلش با کس دیگری نبود. اما خوب چرا دروازه های قلبش به روی من هم بسته شده بود؟ مگر من چه گناهی کرده بودم؟ گناهم این بود که عاشقش شده بودم؟ چه قدر روز های عمر خود را به پای رسیدن به محبوبم گذاشتم. ولی خوب عاقبت، خزان من گلستان شد! اما خوب نمی دانم چرا حالا که او را به دست آوردم، باز آرامش خیالم کامل نشده؟ باور کن آنقدر در این سال ها سختی کشیدم که آرزوی تحقق یافته ام را باور ندارم. قلمم باید چه کنم تا باورم شود؟                                                                                   
قلم خوب من! حالا شاید تو باور نکنی! مردم که هیچ وقت باور نمی کنند. می خواهم به تو بگویم که برای رسیدن به محبوبم چه کار ها که نمی کردم! حالا اگر این ها را به انسان ها بگویم کسی باور نمی کند. شدم شازده کوچولویی که انگار از یک سیاره ی دیگر آمدم. راستش خودم هم نمی فهمم برای رسیدن به محبوب چه کارها که نکرده بودم!                                                             
باور کن در سال های عمر گمگشته ی من، از هر پلی عبور کردم. در مسیر خروشان زندگی شنا می کردم. اما باز مهر من در دلش هیچ جایگاهی نداشت.  
دشت های پر از گل های سرخ، به صحرای بی گل تبدیل شدند. همه را نثار گیسوانش کرده بودم. کیسه های اشک مژگانم خالی شدند و دیگر هیچ قطره ای نداشتم. آنقدر قلم های پیش از تو را در دستان خود فشار دادم و برایش نامه ها فرستادم که روزی همه ی قلم ها شکست و دستانم خشکید. جوهر و دوات من هم به پایان رسیدند. بی انصاف بود. او بی انصاف و من شکست ناپذیر!              
قلمم تو بگو! من با این همه سنگدلی یارم چه می کردم؟ آیا شایسته بود، مطلوب خود را رها می کردم و روز های باقی مانده ی عمرم را به خودم اختصاص می دادم؟ بارها کوشش کردم. اما نمی شد. فراموشی یار، در توان دل رنجیده ی من نبود. روزی این کابوس نفرت انگیز را برای خودم تمام کردم: با خود گفتم! من که عمر عاشق خود را، وقف به دست آوردن مطلوبم کردم! اینک ادامه آن را در راهش فدا می کنم و دیگر به زندگی عادی خود باز نمی گردم! آخر قلمم تو بگو؟ بعد از آن همه سال گریه و تحمل رنج، بازگشت به زندگی عادی، شیرین بود؟   
باورت بشود یا نه! من تمام این کار ها را کرده بودم. ولی خوب انسان ها باور نمی کنند. راستی قلم خوب من یه سوال:                                            
 مگر فرهاد کوه کن، برای شیرین کوه را شکاف نداد؟ مگر پری دریایی، صدای زیبای خود را به جادوگر خبیث نداد تا در عوض دو پا داشته باشد و در کنار شاهزاده قدم بزند؟ مگر مارگریتا روح خود را با شیطان مبادله نکرد تا دوباره مرشد بازگردد؟ پس چرا انسان ها همه ی این ها را باور می کنند ولی کرده مرا باور نمی کنند؟ خوب من هم یک عاشق هستم. همه ی عاشقان معادله های زندگی را بر هم می زنند و نه تنها گزندی نمی بینند بلکه قوی تر می شوند! خودت شاهدی که پس از آن اتفاق، من هم آسیبی ندیدم. هیچ آسیبی! تازه قوی تر شده ام!
قلم خوب من! بیا به من کمک کن تا کرده ی خودم را مکتوب کنم. خدا را چه دیدی شاید روزی کسی زندگی عاشقانه ی مرا مرور کرد. می خواهم صورتت را در جوهر فرو کنم. کم رنگ شدی!                                                   
در آشیان متروک، همه اشیا، به حال رنجیده ی من گریه می کردند! من نیز به گریه افتاده بودم. ولی نه به حال خودم! به حال عمری که برای محبوبی سرسخت به باد می رفت.                                                                        
اندیشه ی تازه ای وارد ذهنم شد. امید و ناامیدی، هم زمان مرا محاصره کرد. با خود گفتم : من که همه ی راه ها را رفته ام. این یکی هم می روم. محبوب من، تو مرا دیوانه ساختی!!                                                                  
تکه پوستین مندرس آهو و تو، ای قلمم! را از زمین برداشتم. با خنجری که ده سال پیش برای مرگ خود پس از رفتن همیشگی یارم تدارک دیده بودم، دل خود را از میان به دو نیم کردم. خونی جاری شد! خون ریخته شده را در جام خشکیده ی دوات ریختم!                                                                           
حالا قلم شکسته ی من، بازیگر صحنه می شد. به آرامی قلم را در دوات پر از خون کردم و با خون دلم، جویای حالش شدم. نیمه شب نامه را به او رساندم. او مرا پذیرفت و محرم سرای خود کرد! درد زیادی در سینه ام احساس می کنم. زخمی است. این آخرین پلی بود که ار آن عبور می کردم. خون دلم پل ناگسستنی وصالم بود.        

تعداد بازدید از این مطلب: 631
موضوعات مرتبط: داستان , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : جمعه 18 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 429
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

حال دنیا!!!!!

 

دنیا را برای رسیدن به اهداف خود دوست داشته باشیم. ولی وابسته ی آن نشویم. زیرا این جهان همانند دیگر کائنات فانی است. ابو سعید ابوالخیر می فرمایند:

 

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ ای

گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست ؟

گفت یا برق است یا باد است یا افسانه‌ ای!

گفتمش اینها که می بینی چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه‌ ای!

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو؟

گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه‌ ای!

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 439
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

ای عشق!!!!!!

 

تک بیتی زیر شعر خودم هست. حکایت دلی است که تازه به عشق گرم شده. امیدوارم خوشتون بیاد:

 

ای عشق !!!!!!!!

به چه علت در وجود من فروزان شده ای ؟!       همچو آتش به دلم افتاده سوزان شده ای؟!

 

بیت من تقریبا با این مصرع از شعر حافظ غرابت دارد:

 

که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکل ها!!!!

 

تعداد بازدید از این مطلب: 467
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : سه شنبه 15 بهمن 1398
نظرات

 

 

 

موسی و شبان ( مثنوی مولانا)

 

خدا را همانگونه پرستش کنیم که در دل ماست؛ نه آنچه در دل دیگران است. حکایت چوپان و حضرت موسی را بخوانیم که چوپان چه زیبا خدایش را ستایش می کند، در حالی که موسی او را کافری خطاب می کند که همانند خدا را پیدا کرده. ولی عاقبت از کرده ی خود پشیمان می شود:                     

 

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

 

تو کجایی تا شوم من چاکرت

چارقت دوزم کنم شانه  سرت

 

ای خدای من فدایت جان من

جمله فرزندان و خان و مان من

 

تو کجایی تا سرت شانه کنم

چارقت را دوزم و بخیه زنم

 

جامه ات  شویم شپش هایت کشم

شیر پیشت آورم ای محتشم

 

ور تو را بیماریی آید به پیش

من تو را غمخوار باشم همچو خویش

 

 

دست ِ کت بوسم بمالم پای کت

وقت خواب آید بروبم جای کت

 

گر ببینم خانه ات را من دوام

روغن و شیرت بیارم صبح و شام

 

هم پنیر و نان های روغنین

خمرها چغرات های نازنین

 

سازم و آرم به پیشت صبح و شام

از من آوردن ز تو خوردن تمام

  

ای فدای تو همه بزهای من

ای به یادت هی هی و هی های من

 

زین نمط بیهوده می گفت آن شبان

گفت موسا با کی استت ای فلان ؟

 

گفت با آن کی که ما را آفرید

این زمین و چرخ از او آمد پدید

 

 

گفت موسا های خیره سر شدی 

خود مسلمان ناشده کافر شدی

 

این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار

پنبه ای اندر دهان خود فشار

 

گند کفر تو جهان را گنده کرد

کفر تو دیبای دین را ژنده کرد

 

چارق و پا تابه لایق مر تو راست

آفتابی را چنین ها کی رواست ؟

 

گر نبندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

 

آتشی گر نامده است این دود چیست

جان سیه گشته روان مردود چیست ؟

 

گر همی دانی که یزدان داور است

ژاز و گستاخی تو را چون باور است؟

 

دوستی بی خرد خود دشمنی است

حق تعالی زین چنین خدمت غنی است

 

با که می گویی تو این با عم  و خال ؟

جسم و حاجت در صفات ذوالجلال ؟

 

شیر او نوشد که در نشو و نماست

چارق او پوشد که او محتاج پاست

 

ور برای بنده است این گفتگوی

آن که حق گفت او من است و من خود او

 

آن که گفت انی مرضت لم تعد

من شدم رنجور و او تنها نشد

 

آن که بی یسمع و بی یصبر شده است

در حق آن بنده این هم بیهده است

 

بی ادب گفتن سخن با خاص حق

دل بمیراند سیه دارد ورق

 

گر تو مردی را بخوانی فاطمه

گرچه یک جنس اند مرد و زن همه

 

قصد خون تو کند تا ممکن است

گر چه خوشخوی و حلیم و ساکن است

 

فاطمه مدح است در حق زنان

مرد را گویی بود زخم سنان

 

دست و پا در حق ما آسایش است

در حق پاکی  حق آلایش است

 

لم یلد لم یولد او را لایق است

والد و مولود را او خالق است

 

هرچه جسم آمد ولادت وصف اوست

هر چه مولود است او زین سوی جوست

 

زانکه از کون و فساد است و مهین

حادث است و محدثی خواهد یقین

 

گفت : ای موسا دهانم دوختی !

وز پشیمانی تو جانم سوختی

 

جامه را بدرید و آهی کرد تفت

سر نهاد اندر بیابان و برفت

 

وحی آمد سوی موسی از خدا

ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!

 

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی  

 

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الشیاء عندی الطلاق

 

هر کسی را سیرتی بنهاده ایم

هر کسی را اصطلاحی داده ایم

 

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

 

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

 

در حق او نیک و در  حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

 

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

 

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

 

 

هندیان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

 

 

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان

 

 ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

 

ناضر قلبیم اگر خاشع بود

گر چه گفت لفظ ناخاضع بود

 

زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

 

چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با سوز ساز

 

آتشی از عشق در خود برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

 

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

 

عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است

بر ده ویران خراج و عشر نیست

 

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر شود پر خون شهید آن را مشو

 

خون شهیدان را از آب اولی تر است

این خطا از صد صواب اولی تراست

 

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پا چیله نیست

 

 

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

 

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

 

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

 

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

 

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

 

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

 

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است

زان که شرح این ورای آگهی است

 

ور بگویم عقل ها را برکند

ور نویسم بس قلم ها بشکند

 

ور بگویم شرح های معتبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

 

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان

 

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

 

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره ی بیابان برفشاند

 

گام پای مردم شوریده خود

هم زگام دیگران پیدا بود

 

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب

یک قدم چون پیل رفته بر اریب

 

گاه چون موجی برافرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

 

گاه بر خاکی نوشته حال خود

همچو رمالی که رملی برزند

 

گاه حیران ایستاده گه دوان

گاه غلطان همچو گوی از صور جان

 

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

 

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

 

کفر تو دین است و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

 

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی محابا رو زبان را برگشا

 

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

صد هزاران ساله زان سو رفته ام

 

تازیانه برزدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون برگشت

 

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

 

حال من اکنون برون از گفتن است

آن چه می گویم نه احوال من است

 

نقش می بینی که در آیینه ای است

نقش توست آن نقش  آن آیینه نیست

تعداد بازدید از این مطلب: 432
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات

 

 

جام شوکران

 

 

 

تعداد بازدید از این مطلب: 489
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات

 

 

یارم کجاست؟؟؟؟؟

 

تعداد بازدید از این مطلب: 485
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 14 بهمن 1398
نظرات
تعداد بازدید از این مطلب: 517
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : یک شنبه 13 بهمن 1398
نظرات
شعرناب
تعداد بازدید از این مطلب: 513
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : چهار شنبه 9 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 592
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


نویسنده : آذر جهانی
تاریخ : دو شنبه 7 بهمن 1398
نظرات

تعداد بازدید از این مطلب: 628
موضوعات مرتبط: شعر و مشاعره , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید. لحظات خوبی برای شما آرزومندم. هر گونه انتقاد و پیشنهاد شما، موجب افزایش توانایی من می شود.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود





کدهای موسیقی بلاگ تصویر وشعر